جدول جو
جدول جو

معنی هرم لار - جستجوی لغت در جدول جو

هرم لار
(هََ رَ)
دهی است از دهستان هرم و کاریان بخش جویم شهرستان لار واقع در 48 هزارگزی جنوب باختری جویم و دامنۀ شمالی کوه یاسین. جلگه ای است گرمسیر و دارای 367 تن سکنه. از چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و کنجد و شغل اهالی زراعت، قالی بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرم دار
تصویر گرم دار
غصه دار، اندهگین
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ)
به اندازۀ درم:
یک درم وار دید نور سپید
چون سمن بر سوادسایۀ بید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرکّب از: نرم + سار = سر، پسوند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بردبار. حلیم. (برهان قاطع) (آنندراج). شکیبا. (ناظم الاطباء) ، خیرخواه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ده کوچکی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ پَ)
غم خوار:
گرمدارانت ترا گوری کنند
کشکشانت در تگ گور افکنند.
مولوی (مثنوی).
رجوع به گرم شود
لغت نامه دهخدا
(دِ تَ / تِ)
درم بارنده. بارندۀ درم. درم ریز، کنایه از بسیاربخشش و سخی:
در بزم درم باری و دینارفشانیست
در رزم مبارزشکر و شیرشکاریست.
فرخی.
- ابر درم بار، ابر که باران آن درم بود.
- ، بسیار سخی، بسیار بخشنده:
میر همه میران، پسر خسرو ایران
بواحمدبن محمود آن ابر درم بار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تَ / تِ)
درم دارنده. دارندۀ درم. آنکه درم دارد. مالدار و غنی. (آنندراج). ملی. متمول. مایه دار و پولدار. (ناظم الاطباء). ثروتمند. صاحب پول. پولدار. توانگر:
درم دار مقبل به فرمان شاه
به خدمت روان شد سوی بارگاه.
نظامی.
درم داری که از سختی درآید
سر و کارش به بدبختی گراید.
نظامی.
هم حشمت و کبرو هم حشم دار
هم دولتمند و هم درم دار.
نظامی.
کریمان را بدست اندر درم نیست
درمداران عالم را کرم نیست.
سعدی.
، فلس دار، مانند ماهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
دهی از دهستان بنارویۀ بخش جویم شهرستان لار. سکنۀ آن 1257 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دارندۀ کرم. که صاحب کرم است:
کرم داران عالم را درم نیست
درم داران عالم را کرم نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است مرکز دهستان بیرم که در بخش گاوبندی شهرستان لار واقع است و دارای 2675 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است از دهستان جرۀ بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 63هزارگزی جنوب خاوری کازرون کنار راه فرعی کازرون به فراشبند. این ده در جلگه قرار دارد و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جره و محصول آن غلات و برنج و کنجد و ماش و مرکبات و شغل اهالی زراعت می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
گلزار. لاله زار. (بهار عجم) (آنندراج) :
پریخانه هر گوشه، از روی خوش
ارم زار هر سو ز گیسوی خوش.
طغرا.
و این کلمه و شاهد آن هر دو بی معنی و معمول عامیان هند است، سوختن، سوزاندن ریگ و زمین پای را. (منتهی الأرب). بسوزانیدن ریگ گرم مردم را. (تاج المصادر بیهقی). پس اذیت رسانیدن. سوزانیدن ریگ گرم. (زوزنی) ، سوزانیدن خشم و مصیبت مردم را. (از زوزنی). سوزانیدن اندوه و درد و غضب کسی را. (شمس اللغات) (منتخب اللغات) ، سخت شدن گرما بر...: ارمض الحرّ القوم، سخت شد گرما بر ایشان پس ایذا رسانید آنها را. (منتهی الأرب) ، چرانیدن گوسفندان را در زمین تفسیده: ارمض الغنم، سوختن از ریگ گرم. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
ده ارد لار، موضعی است بسیزده فرسخی میانۀ شمال و مغرب شهر لار، هلاک کردن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک ساختن. (منتهی الارب) ، در مشقت انداختن. (منتهی الارب). در مشقت افکندن، در چاه افکندن: ارداه فی البئر، درگذشتن ازسنّی از سنین عمر: اردی علی ستین، گذشت از شصت. (منتهی الارب) ، افزون شدن. (تاج المصادر بیهقی). بسیار شدن، چنانکه گوسفندان کسی: اردت غنمه، بسیار شدند گوسپندان او. (منتهی الارب) ، برفتار ردی راندن اسب را. راندن برفتار ردی. (منتهی الارب) ، اعانت کردن. (منتهی الارب). یاری دادن. (تاج المصادر بیهقی). یاری کردن. (زوزنی) ، افزودن بر: ارداء علی ماءه، افزود بر صد. (منتهی الارب) ، فروگذاشتن، چنانکه پرده را: ارداء الستر، یار کسی شدن. (منتهی الارب). یار شدن کسی را، آرام دادن. (منتهی الارب) ، تباه کردن. (تاج المصادربیهقی) (منتهی الارب). فاسد کردن، ستون نهادن دیوار را. (منتهی الارب) ، برقرارداشتن. ثابت کردن چیزی را، بگفت بر خود ثابت کردن چیزیرا. (منتهی الارب) ، کارهیچکاره کردن، بهیچکاره رسیدن. (منتهی الارب). بشی ٔ ردی رسیدن یعنی مصاب شدن به أمر بد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عدیل. برابر. هم سنگ. معادل. هم وزن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جرم دار
تصویر جرم دار
گناهکار مجرم
فرهنگ لغت هوشیار
معاشرت کننده دوست رفیق: گرم دارانت ترا گوری کنند طعمه موران و مارانت کنند. (مثنوی) غصه دار اندوهگین: شب در آن حجره نشست آن گرم دار بر امید و عده آن یار غار... (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چندتن که بیک کار و شغل اشتغال دارند هم شغل هم پیشه، حریف رقیب: حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زر دوز و بوریا بافست. (حافظ)، حریف کشتی: آری آری هوس کشتی همکار خوش است چارتکبیربرین عالم غدار خوش است. (گل کشتی) یا همکاران. (زردشتی) ایزدان یاور امشاسپندان مثلاایزد ماه ایزد گوش وایزد دارمهمکاران امشاسپند بهمن اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کار
تصویر هم کار
((هَ))
هم شغل، حریف، رقیب
فرهنگ فارسی معین
برآمده، پف کرده، متورم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی که در کنار بوته ی خیار یا لوبیا یا انگور فرو کنند تا
فرهنگ گویش مازندرانی
هم سال، هم پایه
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی قرارداد بین گالش ها، همکار، انباز
فرهنگ گویش مازندرانی
دروگر
فرهنگ گویش مازندرانی